سال 70 یا 71  که مشغول تدریس در روستایی نزدیک زادگاهم بودم زمانی که خبر سفر نلسون ماندلا را به ایران شنیدم و این که قرار است سخنرانی در دانشگاه تهران داشته باشد بی درنگ عازم تهران شدم ، تا - اگرچه نه از نزدیک - مردی را ببینم که طنین کلمات نامفهومش - برای من - ترنم زیبای آزادی بود و سرافرازی . مردی که بدنیا آمده بود تا تاریخ را متوجه جهل وحشتناک خود کند . و اکنون بیش از 20 سال بعد ، قطعه ی زیر نه سوکسرود که مشق دوباره ی درسی است که از او فراگرفتم : آزادی .

نلسون ماندلا نمرده است

چرا که آزادی و آرزوی نامیرای رهایی را پایانی نیست


از تیرگی برآمد مَردی چو کوه ، مَرد

بر شانه هاش حسرتِ صد کشتزار درد

 

زخمی شبانه بر دل و بر لب سرودِ دشت

گویی بشارتی است که بر آسمان گذشت

 

افسوس دارِ حسرتِ صد نسلِ تیره روز

آئینه پوشِ غیرتِ صبحی که تا هنوز

 

تعمیقِ وَهن داغ به پیشانی اش زده

از ناکجای شعبده ی شب برآمده

 

از شب دریچه ای سوی خورشید باز کرد

گردن ز بندِ نکبتِ ظلمت فراز کرد

 

ای سرزمینِ خسته ! زمینِ عقیمِ سرد !

در تو نکاشتند بجز بذرهای درد

 

تا دیده ای بجز ستم و خون ندیده ای

دستی بجز برای شبیخون ندیده ای

 

زنجیرهای کین و ستم پاره پاره کن

آوازهای مادری ات را دوباره کن

 

آنک غریوِ حنجره ی توده بود مَرد

تاوانِ رنجِ مردمِ نابوده بود مَرد

 

نلسون ! پدر ، بزرگ ، مسیح ، آسمان سرشت

تاریخ را بدون تو می شد مگر نوشت ؟


 ***

 مفهومِ بیدریغِ رهاییست نامِ تو ...


+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۹/۱۷ساعت   توسط عبدالرحیم میرخانی - راهی -  |