برادر نازنینم : دکتر عبدالکریم میرخانی ، دیگر خاطره ای جاودان است برایم . با من و برای من بیش از یک برادر بود و بحقیقت در زندگی من نقش یک استاد فرهیخته را داشت . هر سخن اش بذری در جانم و در کنارم بودنش نعمتی که از پس شکرش نمیتوان برآیم ...
و آن سکوت !
آن سکوت سنگین اش که یازده سال تمام مرا ذره ذره گداخت . اکنون پیش من نیست . با من است . هنوز پس از دوسال مرگ اش را باور نمی کنم . و مگر می شود مرگ آفتاب را باور کرد ، زمانی که در فروغ بی پایان اش زندگی را تجربه میکنی ؟
مرگ اش سفری کوتاه است تا دیگربار ، کی و کجا لبخندِ همیشه اش را باز یابم !
بیست و نهم خرداد ، یادآور آن سفرِ یگانه و آن سفرکرده ی عزیز است .
زمانی که سکوت سنگین و بی نظیرش را آغاز کرد غزلی برایش پیشکش کردم که اکنون نجوایی است در تنهایی با او ...
غزل
برای بهار مهربان ( سفر کرده ام ) : کریم
صبا به ناله و می در خروش و گل سفریست
یساز برگ رحیلم که فصل دربدریست
نوذر پرنگ
نگاه اگر نکنی روحِ خانه می میرد
وگر دوباره نخوانی ترانه می میرد
نیامده است بهار و بهانه می گیرد
و گر تو باز نخندی بهانه می میرد
بمان که بی تو - تو ای راز سبز بهار -
دلم بدست خزانِ زمانه می میرد
برس ز راه و ببار و شکوفه بار بیار
که بی نسیم حضورت جوانه می میرد
نریز برگ و برَت را درختِ بارورم
که مرغ ، خسته و بی آشیانه می میرد
قسم به نام تو ؛ نامِ تو را اگر نبَریم
چراغ زمزمه ی عاشقانه می میرد
وگر نشا نکند آفتاب را چشمت
گل سپیده ی ما بی نشانه می میرد .
اسفند 79
خوده ک
آنامین بویونا قوربان اولوم من
یارالی اوره گی نفسده ن دوشوب
بالا وای ناله سی اوجالمیر ائوده ن
گوزلرین یوموبدور ، دا سَسده ن دوشوب
گؤیلَرین قارقیشی گلسین تئلفونا
بایقوش تک باغیردی او لوو خبری
آنامی ایتیردیم ، اَل چاتماز اونا
حسرتله قالیبدیر ائوده بوش یِئری
بیرده من نه اوزله قاییدیم ائوه
قارانلیق ائو ، بوش ائو ، آی آناسیز ائو !
بو باغلی قاپینی بیرده کیم دویه ؟
آی دردلر قالاغی ، آی چاراسیز ائو !
یودولار ، حورمتله ناماز قیلدیلار
سَس دوشوب یِئر گؤیه : بیر آنا اؤلوب !
حسرتله آنامی خاطیرلادیلار
کدر اوره ک لَری مین یِئره بؤلوب
اوزاقدا دولاندیم ، اوزاقدا گَزیب
گؤرمه دیم دفن ائده آنامی ، هامی
او منی گؤیلَرده ن آلیب ، بَسله ییب
من نئجه توپراقا وِئریم آنامی ؟
« دریالار مُرکب ، مئشه لَر قلم »
یازدیقجا دَردیم وار سؤزوم وار آنا !
آغلارام ، کورپه تک سنه مَله رَم
هله ده گؤزونده گؤزوم وار آنا !
گئدیب عزیزلیگیم سنین له داها
دانیشیب گولمه ره م دا کیم لَر کیمی
یادیما دوشه نده ، سن گاهدان گاها
بوزوشوم بوجاغدا یتیم لَر کیمی .
5 / 3 / 91
ای وای مادرم !
با دریغ و حسرت ؛
برای مادرم
1)
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
2)
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
3)
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
4)
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه ی مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله ی مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
5)
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
6)
نه ، او نمرده ، می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند :
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد !
7)
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
ـ لطف شما زیاد !
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود !
8)
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید ،
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
9)
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش ؟!
آن شیرزن بمیرد ؟ او « شهریار » زاد
ـ هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق .
10)
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی .
11)
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ !
تنها مریضخانه ، به امید دیگران !
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
12)
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره ی یاسین من چکید
مادر بخاک رفت .
13)
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه ی باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت !
14)
آینده بود و قصه ی بی مادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در ، آخرین نگاه !
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو !
15)
میآمدیم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید :
تنها شدی پسر !
16)
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک سپردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر !
میخواستم به خنده درآیم ز اشتباه ،
اما خیال بود !
ای وای مادرم !!!
شهریار