بیست و چهارم بهمن یادآورد مرگ فروغ فرخ زاد است. او که شعر برای همیشه سوگوارش خواهد ماند. پس از مرگ زودهنگامش خیلی ها به یادش سرودند. چهار مرثیه ی بسیار مشهور همراه با یکی از شاهکارهای خود فروغ را تقدیم میکنم .


پرنده مردنی است / فروغ فرخزاد

دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست .


دریغ و درد  /  مهدی اخوان ثالث - امید -

چه دردآلود و وحشتناک

نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز

بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز ؟!

چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر .

 

بسی پیغامها، سوگندها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار

تو را هم با تو سوگند، آی

مکن ، مپسند این ، مگذار

مبادا راست باشد این خبر زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا ، خداوندا

به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست

تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او

و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم

و ببینم باز

گشوده در بروی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...

الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

 و سوگندی و زنهاری

الا با هرچه هست کائنات از تو

 به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

مکن ، مپسند این ، مگذار

ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست

همین یکبار می خواهد

ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا به حق هرچه مردانند

ببین یک مرد می گرید

چه سود اما دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد ، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند

آن آزاده ، آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر

بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک


مرثیه /  احمد شاملو

به جست‌وجوی تو

بر درگاه کوه می‌گریم

در آستانه‌ی دریا و علف

به جست‌وجوی تو

در معبر بادها می‌گریم

در چار راه فصول

در چارچوب شکسته‌ی پنجره‌ای

که آسمانِ ابرآلوده را

قابی کهنه می‌گیرد

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد ؟

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است.

و جاودانگی

رازش را

با تو در میان نهاد

پس به هیأت گنجی درآمدی :

بایسته و آزانگیز ،

گنجی از آن دست

که تملکِ خاک را و دیاران را

از این‌سان

دل‌پذیر کرده است !

نامت سپیده دمی‌ست که بر پیشانی آسمان می‌گذرد ،

- متبرک باد نام تو ! -

و ما همچنان

دوره می‌کنیم

شب را و روز را

هنوز را... 


دوست /  سهراب سپهری

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق‌های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید .

صداش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود .

و پلک‌هاش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد .

و دست‌هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند .

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد

و او به شیوه‌ی باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می‌شد

همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد

همیشه رشته‌ی صحبت را

به چفت آب گره می‌زد

برای ما ، یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه‌ی سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه‌ی یک سطل آب تازه شدیم.

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه‌ی بشارت رفت .

ولی نشد

که روبه‌روی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم .


شبنمی و آه /  سیاوش کسرایی

آی گل‌های فراموشی باغ

مرگ از باغچه‌ی خلوت ما می‌گذرد داس به دست

و گلی چون لبخند

می‌برد از بر ما.

سبب این بود آری

راه را گر گره افتاد به پای

باد را گر نفس خوش‌بو در سینه شکست

آب را اشک اگر آمد در چشم زلال

گل یخ را پرها ریخت اگر.

در تکِ روز آری

روشنایی می‌مرد

شبنمی با همه جان می‌شد آه...

اختران را با هم

پچ‌پچی بود شب پیش که می‌دیدم من

ابرها با تشویش

هودجی را در تاریکی می‌بردند

و دعاهایی چون شعله و دود

از نهانگاه زمین بر می‌شد.

شاعری دست نوازشگر از پشت جهان برمی‌داشت

زشتی از بند رها می‌گردید

دختر عاصی و زیبای گناه

ماند با سنگ صبورش تنها

او نخواهد آمد

"او نخواهد آمد" اینک آن آوازی‌ست

که بیابان را در بر دارد

"او نخواهد آمد"

عطر تنهایی دارد با خویش.

همره قافله‌ی شاد بهار

که به دروازه رسیده‌ست کنون

او نخواهد آمد

و در این بزم که چتری زده یادش بر ما

باده‌ای نیست که بتواند شستن از یاد

داغ این سرخ‌ترین گل، فریاد.

کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته‌ست

تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان

یا که برگیرد پروانه‌ی رنگینی از بیشه‌ی غم

با چه نقل و سخنی

بفریبیمش آیا

بکشانیمش تا آبادی؟

پای گهواره‌ی خالی چه عبث خواهد بود

پس از این لالایی!

خواب او سنگین است

و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزاد اید.

شعر در پنجره‌ی مهتابی

گریه سر داد و غریبانه نشست.


+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۱۱/۲۴ساعت   توسط عبدالرحیم میرخانی - راهی -  |