چقدر ساده به بادم سپردی و رفتی
چقدر ساده ندیدی چقدر می شکنم !
در انزوای سکوتم مچاله خواهم شد
چه تلخ و ساده خزیدم به کنج خویشتنم
به روی هرچه که بویی ز زندگی دارد
زمان پس از تو دگر گرد مرگ می پاشد
نمی شود که نباشی ، نمی شود که دلم
هماره گوش به زنگ دقیقه ها باشد
پس از تو کوچه همان کوچه نیست ، دشنام است
و آسمان چه عبوسانه خشم می بارد
و باد تلخ به هنجار سرنوشتی شوم
کنار پنجره اندهگنانه می زارد
چه ساده می گذری و ... گذشتن آسان است !
گذشتن از همه ی آنچه بی تو می میرد
چنان گذشته ام از خود که بی تو هیچ کسی
دگر سراغ مرا از خودم نمی گیرد ...
×××
و غزلی از سالهای پیش
تقدیم به نادره ی روزگار : سیمین بهبهانی
که آنرا بسیار دوست میداشت .
دارم دلی شکسته و پر دَرد ، میخرید ؟
جانی ملول و خسته و دَمسَرد ، میخرید ؟
از مفلسان امید زر ناب اگرچه نیست
قلب طلایی از منِ ولگرد میخرید ؟
ای سرخوشانِ باغ ! بر این تکدرخت نیست
جز برگی از هجوم خزان زرد ، میخرید ؟
وین عشق را نه عشق که _ آشوب فتنه ای _
کان چشم های ناز به پا کرد میخرید ؟
بانوی یادهای خوش کودکانه ام !
عمری به بادرفته از این مرد میخرید ؟
ای تُردشانه ! خستگی و غربت دلی
کز هرکجا و هرکه شده طرد میخرید ؟
وین شعر را ، نه شعر که _ زخمی ز داغ و درد _
کز جان خسته سر بدر آورد میخرید ؟