می آمد از برجِ ویران مردی که خاکستری بود
خُرد و خَراب و خَمیده تصویر ویرانتری بود
مردی که در خواب هایش همواره یک باغ می سوخت
وانسوی کابوس هایش خورشید نیلوفری بود
از حسین منزوی و تنهاییِ زندگی اش خیلی نمیتوان سخن گفت. واقعیت این است که کسی
اطلاعاتِ خیلی زیادی هم در دست ندارد که آن را پروبال دهد و زندگی نامه ای برای او بسازد.
او خود نیز بیش از هر کسی از این که جزئیات زندگی اش داستان شود و برسر کوچه و بازار
دهن به دهن بگردد گریزان بود. در تنهاییِ عجیب خود فرورفته بود و کار خود را می کرد. سنگینیِ
حضورش چنان عظیم بود که تلاش منکران بجایی نرسید و تا وداعِ ناباورش با چنان ایمانی پا در راه
خود بود که قامت استوارش کوهوار و سترگ سیل بندِ بیشمار نارواها و هجمه ها شده بود .
در روزگاری که شعر برای خیلی ، ابزار معیشت و سازوکار ترفیع بود و دامنه ی کار تا آن جا گسترده
شده بود که شاعران - حتی - از نمایش اعتقادات مذهبی خود مایه می گذاشتند و در این بین باز
انگشت تهتمت های بی ربط و عافیت سوز بسوی او بود ، او جز دوغزل که اشاره به جریان کربلا داشت
چاپ نکرد و بارِ تمام یاوه پرانی ها و اتهامات را بردوشِ تنهایی خود داشت تا فقط پس از مرگش ؛
به وصیت خود ، اشعار کم نظیرش را در بزرگداشت بزرگان دین ببینیم و شرمساری ببریم . و آنگاه که
داشت بدترین روزهای نداری و تنگدستی را تجربه می کرد دریغ داشت که لفظ خود را حتی به یک بیت
در مدح اربابان اقتدار بیالاید.
او در روزگاری غزل گفت که گفتمانِ غالب بر شعر معاصر ، اندیشه ی مرگ غزل بود و شاملوی بزرگ
رسما اعلام کرده بود که : غزل شعر زمان ما نیست ، این حکم اول ماست ، و حکم آخر نیز .
(از پنجره های زندگانی بکوشش : محمد عظیمی ، نشر آگاه ، چاپ دوم ، ص 61 )
و حسین منزوی با این اعتقاد که : تا روزی که حافظ چنین سزاوارانه بر قله ی بلند شعر
فارسی نشسته است ، غزل نیز به زندگی سزاوارانه ی خود ادامه می دهد .
(همان ، ص 149 ) غزل را پاس داشت و چنان حیاتی در کالبدِ کم رمق آن دمید که بی تردید روزگار
درازی آن را وامدار خود ساخت .
سال ها با او و لحظه های تنهایی و شاعرانه اش همراه بودن برای من تجربه ی زلال شعر در تجسم
واقعیتی باورنکردنی بود .
همواره معتقد بوده ام او اتفاقی بزرگ تر از باور در شعر معاصر ماست. شاید راز بزرگ تنهایی اش
همین باشد. او هرگز باور نشد . آیا باور نشدنش بخاطر بزرگی اش بود؟ تنها میزیست . در خانه ی
پدری اش در محله ی یئدی بوروخ – هفت پیچ – زنجان . اینجا و آنجا جز داستان هایی سخیف از
خصوصی ترین لایه های زندگی اش نمی شد شنید . خود همیشه شاکی بود و خود را اینگونه دلداری
می داد که : چه باک ؟ ما همه میمیریم و سال ها بعد آنچه از من باقی است شعر من
خواهد بود . هر چه می کرد بلافاصله داستانی می شد برای رنجاندن اش . از مقدمه ای که برای
« از شوکران و شکر » ش نوشت تا روزمره ترین و عادی ترین کارهایش .
در مراسم تدفین اش کمتر از 50 نفر شرکت داشتند ! و آنان که بی تفاوت شاهد این تشییع نه چندان
باشکوه بودند چه تصوری از جاودانگی داشتند ؟ آنان داشتند با نگاه های سرد خود شاعری را بدرقه
می کردند که آرزو داشتند نمی شناختندش ! اما او جایگاه خود را داشت . همو که پیش تر – شاید –
خطاب به آنان گفته بود :
نام من عشق است ، آیا می شناسیدم ؟ زخمی ام ، زخمی سراپا ، می شناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو نگردانید در مبندیدم به حاشا ، می شناسیدم
من همانم ، مهربانِ سال های دور رفته ام از یادتان ؟ یا می شناسیدم ؟
حسین منزوی را من شاعرِ عشق و نفرت می خوانم . این پارادوکس شاکله ی وجود او بود و
شعرش که به زلالی و صمیمیتی کودکانه نمایشِ بلورین این وجود است . عشق البته در وجود او
امری قدیم است و ازلی، و نفرت حاصلِ بی گمانِ ناملایمات و نامردمی هایی که آن روحِ ظریف و
دوست داشتنی را می خست و می آزرد تا به خشم فریاد برآرد که :
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من که جز ملال نصیبی نمی برید از من
زمین سوخته ام ، ناامید و بی برکت که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما بهار را به پشیزی نمی خرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است ؟ به لب مباد که نامی بیاورید از من
وگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه ؟ تیغ از شما وَرید از من
حسین منزوی به معنایی یکی از معاصرترین شعرای ماست .
اولین غزل چاپ شده اش در سال 47 در مجله ی فردوسی ، زمانی که او 22 سال داشت
از تاثیر گذارترین غزل ها در نوع خود بود که نوید راهی تازه در شعر معاصر بود :
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است و چشم هایت شعر سیاه گویایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
درسال 55 غزل دیگری از او که توسط « داریوش »خواننده ای که در آن موقع اشتهار به خواندن
آهنگ هایی با حال و هوایی سیاسی و انقلابی داشت خوانده شد ، از منزوی چهره ای دیگر
پرداخت و او را در روزهای پرشور و حالِ آن سال ها در متن جریان های اجتماعی مطرح ساخت :
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم
و غزلی که از او در اوج جوانی شاعری تصویر کرد که دست در کار ساختن فرداست و هنوز از
زیباترین لحظاتِ غزل معاصر است :
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست ! آنجا که باید دل به دریا زد ، همینجاست
بگذار دستت رازِ دستم را بداند بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
و تصنیفی که توسط استاد محمد نوری خوانده شد و امروز برای ما بتمامی خاطره ای
نوستالوژیک است و برای چند نسل زمزمه ای عاشقانه :
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاس که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره
او گام در راهی گذاشت که پیش تر به همت بزرگانی چون منوچهر نیستانی و امیر هوشنگ
ابتهاج – سایه – گشوده شده بود و بزرگی چون بانو سیمین بهبهانی در تلاش برای تجربه هایی
گرانقدر راهرو خستگی ناپذیر آن بود ، و حسین منزوی این راه را تا پیش پای جوان ترین و دورترین
راهپویان – چون من – گسترد . هر شعری که می نوشت اتفاقی سعد در این مسیر بود .
اعجابی باورنکردنی !
یادم نمیرود : یکسال بود ندیده بودمش . مکالمات تلفنی کوتاه و گاه و بیگاه فقط . می گفت بیمار
است و خانه نشین شده . یک عصر سه شنبه در جلسه ی پارک اندیشه ی تهران آمد . پرسیدم :
شعر جدید دارد یانه ؟ با پوزخندی گفت هر لحظه اش شعر است و اصلا الهه ی شعر در وجودش
زندگی می کند . سخن به شوخی و ... برگزار شد . زمانی که برای شعرخوانی دعوت شد و پشت
تریبون رفت هنوز فکر اینکه پیرمرد مریض احوال چه می خواهد بخواند (؟!) با من بود .
غزل جدیدش اما در جا میخکوبم کرد . او با شاهکارِ هنوزش ، خود الهه ی شعر بود :
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می پرم اما نه آن هوا که تویی
تمامِ طولِ خط از نقطه ی که پر شده است ؟ از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای نوشته ها که تویی ، نانوشته ها که تویی
حسين منزوی در اول مهر 1325 در زنجان در خانوادهاي فرهنگي متولد شد.
پدر و مادرش معلم روستاهای زنجان بودند و او سالهای آغازین زندگی را در روستاهای نیک پی،
کرگز و پیرسقا یا پیرزاغه زیست.
در سال 1332 وارد دبستان فردوسی زنجان شد و 4 سال را در این مدرسه به تحصیل مشغول بود.
سپس دو سال در دبستان صائب تبریزی ، 2 سال در دبیرستان پهلوی (دکتر علی شریعتی
کنونی) و 4 سال را در دبیرستان صدر جهان (محمد منتظری کنونی) درس خواند.
وی در سال 1344 وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران می شود و در رشته ی ادبیات ثبت نام می کند.
او از سنين جواني سرودن شعر را آغاز می کند و در سال 1346 به عنوان شاعري مطرح و تاثير گذار در
جامعه مطرح می شود و غزلهاي او مورد توجه غزل سرايان قرار می گیرد. در سال 1350 حس می کند
رشته ادبیات نمي تواند انتظارات اش را بر آورده كند ، به همين دليل درس را نيمه كاره رها می كند .
او اولین دفتر شعرش با نام "حنجره ی زخمي تغزل " را در سال 1350 با همکاری انتشارات بامداد
به چاپ رسانید ؛ و با همان مجموعه برنده جایزه اولین دوره شعر فروغ هم شد و به عنوان بهترین
شاعر جوان این دوره معرفی شد. در همین روزها بود که عنوان بهترین نویسنده ، نصیب زنده یاد
جلال آل احمد گردید که احمد شاملو ، جایزه ی جلال را از طرف سیمین دانشور دریافت کرد.
پس از انتشار اين كتاب ، تصميم به ادامه ی تحصيل در رشته علوم اجتماعي مي گيرد. اما اين رشته
را نيز نيمه كاره رها مي كند و در صدا و سيما و در گروه « ادب امروز » به سرپرستی زنده یاد
نادر نادرپور به فعالیت مشغول می شود و برنامه ی "يك شعر يك شاعر" را تهيه و كارگرداني
مي كند. غیر از آن ، او مسئولیت برنامه های دیگری در رادیو و تلویزیون را نیز عهده دار میشود .
برنامه هایی چون: « کتاب روز »،« شعر ما و شاعران ما »،« آیینه و ترازو »و« آیینه ی آدینه ».
افزون بر آن ، در سرایش نزدیک به 150 ترانه با آوازخوانان و هنرمندان ایران هم چون : داریوش اقبالی،
حسین خواجه امیری (ایرج) ، جمال وفایی ، ناصرمسعودی ، کوروش یغمایی ، بانو فیروزه،
بانو گیتی ، علیرضا افتخاری و مسعود خادم همکاری داشته است.
در کنار همه ی این فعالیت ها، وی چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی «رودکی» بوده است.
در سال نخست انتشار مجله سروش نیز با این نشریه همکاری داشته . مسئولیت صفحه ی شعر
روزنامه ی محلی « امید زنجان » نیز بر عهده او بوده.
دومین کتاب منزوی پس از 8 سال سکوت ، با نام «صفر خان» در قالب یک شعر بلند در ستایش از
مردانگی صفر قهرمانیان ، دیرپاترین زندانی سیاسی دوران محمدرضا پهلوی منتشر شد. وی با
ستودن از روحیه ی آزادگی « قهرمانیان » گفت: این شعر در حقیقت ستایش نامه ی و ادای دین شعر
معاصر بود به «صفر قهرمانیان» که پهلوان زندانی های سیاسی شاه شد با 33 سال حبس بی وقفه .
گفتنی است نخستین چاپ این کتاب را نشر چکیده در سال 1358 به انجام رسانده و نشر یکتا رصد
زنجان در سال 1382 به تجدید چاپ آن همت گماشته است.
منزوي پس از انقلاب به زنجان (محل تولدش) باز مي گردد و تا پايان عمر در آنجا اقامت مي كند.
دردوران اقامت اش در زنجان بيكار نمي نشيند و به ساختن شعر و ترانه و تصنيف مي پردازد.
او تا پايان عمر همچنان به كار خود ادامه می دهد. اين شاعر هرگز كار دولتي نداشت و تنها با
انتشار شعرهايش گذران عمر كرد. و سرانجام در 16 اردیبهشت سال 1383 پس از مدتها رنج
بیماری بر اثر آمبولی ریوی در بیمارستان شهید رجایی تهران درگذشت و پیکرش در قبرستان
پایین زنجان درکنار مزار پدر شاعرش: محمد منزوی بخاک سپرده شد.
از دیگر آثار حسین منزوی به موارد زیر می توان اشاره کرد:
ترجمه منظومه ترکی «حیدر بابا»ی استاد محمد حسین شهریار (1369 _ آفرینش)
با عشق در حوالی فاجعه (1371 _ پاژنگ)
این ترک پارسی گوی/ بررسی شعر استاد شهریار(1372 _ برگ)
از شوکران و شکر (1373 _ آفرینش)
با سیاوش از آتش (1375 _ پاژنگ)
از کهربا و کافور (1376 _ کتاب زمان)
از ترمه و تغزل / برگزیده غزل ها و شعرهای نیمایی و سپید (1376 _ روزبهان)
به همین سادگی / شعرهای بی وزن (1378 _ چی چی کا)
با عشق تاب می آورم / شعرهای نیمایی (1378 _ چی چی کا)
این کاغذین جامه (1379 _ نغمه)
از خاموشی ها و فراموشی ها (1381_ انتشارات مهدیس زنجان)
تغزلی در باران ( 1381_ نیستان)
و مجموعه اشعارش در یک مجلد 1048 صفحه در سال 1388 با همت برادرش بهروز منزوی و
بکوشش حسین فتحی توسط انتشارات آفرینش و نگاه در دسترس دوستدارانش قرار گرفت .
در پایان قطعه شعری ( توصیه نامه ) از زنده یاد مهدی اخوان ثالث – امید – که برای آیت اله
خامنه ای نوشته و در آن حسین منزوی را برای اشتغال معرفی کرده با مقدمه ی خود اخوان
میخوانیم: پس از سقوط رژیم پهلوی بود که حسین منزوی غزلسرای نام آشنای دیارمان از همسرش
بخاطر اعتیاد و بیکاری جدا شد و دخترش"غزل" را نیز بخاطر بیکاری به مادرش سپرد .
مدتی در زنجان و بعد در تهران به دنبال کار می گشت و چون می دانست که من با آقای سید علی
خامنه ای امام جمعه تهران ( هنوز ایشان رئیس جمهور نشده بودند ) آشنائی دارم به نزدم آمد تا
توصیه ای برای کار برایشان بنویسم تا مشکل بیکاری اش حل شود.
من قطعه ی زیر را برای همشهری خود آقای خامنه ای نوشتم و منزوی هم با خط زیبا آنرا نوشت
و به خدمتشان برد .
امام جمعه ی تهران ، جناب خامنه ای
کسی که این ورق آرد حسین منزوی است
حسین منزوی از شاعران زنجانی ست
جوان و فاضل و صاحب قریحه ای قوی است
چکد ز لطف و تری آب از غزلهایش
به شور نیز گهی چو جناب مولوی است
چو ریش و پشم اگر گشته خط عارض او
خط کتابت او همچو نقش مانوی است
چو من ندارد اگر هیکلی و بالایی
چه غم ! نه خوشگل صوری ، که خوب معنوی است
سه چهار بیت از او موقع ورود امام
سرود گشته و طومار آن نه منطوی است
امام گشت چو بیمار ، او سرود دعا
که چاپ گشت و مجله ی سروش محتوی است
کتاب حنجره ی زخمی تغزل او
هنوز رشک چه بسیار کهنه ای ، نوی است
وی از نبایر شیخ شهید اشراق است
نه انگلیسی و روسی و نه فرنسوی است
به رادیو ، به جراید ، به جام جم ، صدها
مقال داشته ، فارغ ز کل ماسوی است
(ببخش ماسوی ار گشت ماسوی به ممال
نه از خطای من آن ، اقتضای این روی است)
نگویم اینکه بود مثل صاحب عباد
نگویم آنکه نویری ست ، یا تهانوی است
سخنسرای و مقالت نویس و اهل قلم
یکی ز خمسویان وطن ، نه نمسوی است
یکی مسلمان زاده است و اهل این کشور
نه اهل کیش یهود و بها ، نه عیسوی است
جوان ، سخنور پا در رهی است رو به کمال
نه صوفی است و نه مزدشتی و نه نقطوی است
به فارسی و به ترکی است ذولسانینی
که وزن و قافیه اش راست ، مثل مثنوی است
الا که لطف خود از این جوان دریغ مدار
ثواب اخروی اینجا ، اگر نه دنیوی است
جوان شاعر صاحبدل وطنخواهی ست
نه تودگی و نه غربی ، نه خویشِ پهلوی است
چنین شناخته بودم که فضل با اسلام
هماره نسبتشان مثل شکل و محتوی است
مگر میانه ی اسلام ، با وطنخواهی
چنان چو فضل و ادب ، اختلاف ماهوی است؟
چرا گرسنه بمانند اینچنین فضلا ؟
چرا زمانه چنین بی درایت و غوی است؟
کنون که مسند قدرت تراست دستش گیر
که دستگیر ضعیفان فضیلت قوی است
جناب حجة الاسلامِ دنیوی گفتار
بهوش باش ، درین کار اجر اخروی است
مرا اگر چه ز سادات امید خیری نیست
ولیک خامنه ای باز غیر انجوی است
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
جز این هر آنکه بگوید ، ضلال و کجروی است
من این مسود توسیم می برم به بیاض
که نام قطعه به دیوان حسین منزوی است .
برای مشاهدی ی برگزیده ای از بهترین های حسین منزوی روی عنوان ها کلیک کنید :