پدرم کارگر است
صبح تا شب سرِ یک لقمه ی نان در تک و دو
مثل این است که او با تقدیر
سرِ دعوا دارد
به نظر می آید یک روز غروب
خسته از کار که برمی گردد
خواهد مُرد
پینه هایش را
خستگی هایش را
باخود خواهد بُرد
پدرم کارگر است
مثل این است که با این همه بیچارگیِ امروزش
چشم امید به فردا دارد
آه ! می اندیشم که دلی
مثل دریا دارد ...
پدرم کارگر است
صبح از خانه که می خواهد سرِکارش برود
با خودم می گویم :
ـ حاصل زحمتِ امروزش را
چه کسی خواهد خورد ؟!