نازک‌تر

ربوده‌ام چه نگاهی زخواب نازک‌تر

مکیده‌ام چه لبانی زآب نازک‌تر

 

کشیده‌ام سرزلفی چوآهِ نیم‌شبی

زعطر زلف پریشان خواب نازک‌تر

 

فتاده‌ام به میان ستاره‌ای که مپرس

ستاره‌ای بمیان از شهاب نازک‌تر

 

نهفته پردۀ رازی دریده‌ام شبِ دوش

زپردۀ حرم ماهتاب نازک‌تر

 

ظرایفِ حرکاتِ رجالِ عشق ببین

نشسته‌ام به دلی از حباب نازک‌تر

 

رسیده بر لبِ نوذر دومصرع رنگین

زبیت حافظ عالیجناب نازک‌تر

 

زبعدِ خواجه ؛ که این بنده از حواشیِ اوست

کسی نگفته از این شعر ناب نازک‌تر

 

 

 

غریب‌جا

به عجَب ز عُجبِ یارم که ندارد اعتنایی

به یکی چو من بماند به هزار همچو مایی

 

به که گویم این که مُردم همه خونِ بسته خوردم

ز دمِ حیات‌بخش و نفسِ گره‌گشایی

 

نفسم ز هوش رفته‌ست کجاست سوزِ آهت

بفرست دردِ خود را به عیادتِ دوایی

 

به چه مانَمی در اینجا ، به کلامِ دل‌نشینی

که نشسته است در بیت بجای نابجایی

 

تو به یاد کس نیاور که برفت و مُرد نوذر

ز چنان عجیب‌خاکی به چنین غریب‌جایی

 

 

 

 

ناهماهنگی

چشم درها بسته پلک پرده‌ها آویخته

مجلس اُنسی‌ست بزمِ مردمِ فرهیخته

 

من ادب‌نشناس ، ساقی مست ، صاحب‌خانه خواب

جام پهلوخورده ، ساغر کج‌شده ، مِی ریخته

 

پیرِ چنگی لااُبالی ، پیرِ قانونی ملول

ناهماهنگی غبار از دستگاه انگیخته

 

تارتارِ مویۀ عودم عبیرِ سوخته

بندبندِ نالۀ نایم ز هم بگسیخته

 

لولیِ رقصان چنان غمگین که گویی گل سرش

جاودان بر دوشِ تنهایی فروآویخته

 

تکنوازی یکّه چون فرهاد می‌خواهد دلم

تا زند آهنگِ شیرینی به شور آمیخته

 

ای که فردوس برین خرّم ز بوی مِهر توست

بر دلم اینک غم هجر تو تیغ آهیخته

 

خوش غزالی گشته نوذر! آهوی اندیشه‌ات

من شکارِ فتنۀ چشمانش ، او بگریخته

 

 

 

معنی نازک

ای دل عالم اسیر کلک مشک‌افشان تو

روح دنیای اثیر آیینه‌دار جان تو

 

تار زلفت موشکاف و خال رویت نکته‌سنج

چشم‌بندانِ معانی گوش بر فرمان تو

 

اقتضای معرفت را ، چون دهم شرحِ فراق ؟

آتشی در جان من افتاده دور از جان تو

 

دیدۀ مهتاب‌چینم زیرِ باران خیال

مانده بین صدهزار آیینه سرگردان تو

 

هیچ‌کس از حلقۀ آن زلف جان بیرون نبُرد

ما کجا و تابِ میدانِ چپ‌اندازان تو

 

معنیِ نازک میان واکرده در بیتم ولی

می‌نهد هردم خیالم رو سوی ایوان تو

 

ای به‌پاس مهربانی برگزیده همچو مهر

چشم‌ها دارد دلم از چشمۀ رخشان تو

 

این قلم دیریست در جهل مرکّب مانده‌است

کو ید بیضا و انگشت ورق‌گردان تو

 

چشم عیّاران عالم‌سوز بر دست من است

خواجه ! تدبیری بکن دست من و دامان تو

 

تا سرزلفت چه رنگی روکند حالی دلم

برگشاده بادبان چون لاله در طوفان تو

 

می‌نوردد تاب عطرآگینِ دریای خیال

می‌نوازد بر امید لطف بی‌پایان تو

 

بعد حافظ کس چنین گلچرخ رنگینی نزد

بسته عهدی دیگر ای گل چرخ با دوران تو

 

 

 

 

شب اخترشکن

لاله در آتشِ دل چون دهنِ خوش‌خوانی

غنچه در پردۀ خون چون سخنِ انسانی

 

شعله‌ور همچو پرِ سبز ملک در رهِ عرش

خط ریحانیِ طرف چمن روحانی

 

باد لیلاج‌قبا، سوخته مجنون دستار

خاک چون پیرهن بولحسن عمرانی

 

سوختم در دهن خویش خرابات کجاست

تا زنم آب به سوزِ سخن پنهانی

 

دوش با یاد تو هنگامۀ محشر چون برق

گذری داشت ز دریای من توفانی

 

چون رگ پارۀ خورشید قیامت تا صبح

نعره می‌زد شب اخترشکن بارانی

 

نوذر این راه غم‌انگیز بگردد خوش باش

حافظ دهر نبندد دهنِ خوشخوانی

 

 

 

 

 

 

صاحب نظران حیرانند

 

بر در میخانۀ عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آنجا طینت آدم مخمر می‌کنند

                             ـ حافظ ـ

 

ستاره‌ام سحری زآسمان به جام افتاد

که خیز گردش ما هم تو را به‌کام افتاد

 

فروغ آتش زرتشت ابتدا فرمود

شرار سینۀ داوود در کلام افتاد

 

از آسمانِ قیامت گریخت خورشیدی

مرا در آینۀ ذکر صبح و شام افتاد

 

دلم مراتب رقّت چنان بجای آورد

که عکس روی تو از خاطرم به جام افتاد

 

نماز صبحدمم سرخ شد ز شرم حضور

که تاب  ذوق نیاورد و ناتمام افتاد

 

من اهل مستی و رندی نبودم ای افسوس !

بگشت اختر و این قرعه‌ام به نام افتاد

 

حدیث عشق نفهمید و خلط مبحث کرد

فضول خاص که دی دفعتاً ز عام افتاد

 

نه از حکایت خالی به نکته‌ای پی برد

نه از ملاحظۀ دانه‌ای به دام افتاد

 

نه مست گشت و نه‌اش شحنه گوشمالی داد

بزرگوار نجیبی که نرم و رام افتاد

 

به جرم فهم کسش سربه‌زیرِ آب نکرد

غریق رحمت حق باد ، نابکام افتاد

 

شنیده‌ام به ره غزنه عارفی بنواخت

به گوش کودنِ پیری که خوش‌لگام افتاد

 

به جهل ماندی و زاهل خرَد کسیت نگفت

که چون حلال شد این وان چرا حرام افتاد

 

صبا پیام غریبی‌ست این ولی برسانش

گرت گذار به آن رند آشنام افتاد

 

خلاصۀ سخن عشق را کسی نشناخت

جز آن حریف که در عاشقی تمام افتاد

 

 

 

 

 

پیرِ ما

می‌گذشت از سرِ بازارِ سحرخیزان دوش

پیرِ خورشیدگران ، شب‌شكنِ آینه‌پوش

 

من ز هنگامۀ قامت چه بگویم ، می‌برد

پیر ما مژدۀ صد  صبحِ  قیامت بر دوش

 

گفتم ای معنی جان طرفِ طرازِ سخنت

باز كن گوشۀ حرفی به منِ راز نیوش

 

نفسی خرج صفا كرد و تراوید چو نور

عرق آیۀ گل از سخنِ عطرفروش

 

ـ پدرت راتبۀ صبح نخستین می‌خورد

ای پسر دلقِ میان‌زركشِ ازرق تو مپوش

 

آتشِ سفسطه اندر جگرِ جام مزن

یعنی از فرط غم سوختگان باده منوش

 

مُهرِلعل لب آن بت به لبت تا كی وچند

چند چون غنچه چراغت خورد آتش خاموش

 

دیده را قاعدۀ فهم طبیعت آموز

خواهی ار فهم كنی معنیِ پیغام سروش

 

نشنوی شیون افتادن مهتاب در آب

تا چو یاس از در و دیوار نیاویزی گوش

 

به دو زلف تو كه از تاب خیالش گاهی

می‌رود معنی ابیات بلندم از هوش

 

 

 

 

طریقت ما

دیری‌ست قصر آینه‌ام منزل پری‌ست

وین چشم عینِ مِجری مینای گوهری‌ست

 

در دور لعل او سخن از خون دل مگو

این اولین پیالۀ دور ستمگری‌ست

 

با اینهمه قیاسِ شب از زلفِ او مگیر

کارِجهان نه یکسره این‌گونه سرسری‌ست

 

خوش می‌زنند نوبتِ هندوی سرکشش

نشنیده گیر خواجه خود این طبل آخری‌ست

 

بگذار گه دهان‌به‌دهانش تو هم مترس

این کار در طریقت ما نوع‌پروری‌ست

 

با مهر ادا بکن سخن ظلم و داد را

این نکته از لطایف حُسن برابری‌ست

 

نوذر بهوش باش که نقد کلام مهر

بیرون ز حدّ معرفتِ عقلِ گوهری‌ست

 

 

 

 

افسون شیشه

صبا به ناله و مِی در خروش و گل سفری‌ست

بساز برگ رحیلم که فصلِ دربدری‌ست

 

خزان به قافله‌سالاری چمن برخاست

ببین چه بی‌خبری در مقام راهبری‌ست

 

به روز معرکۀ غم دلی نمایش ده

که این بساط مراآتِ مردمِ هنری‌ست

 

به من مبین که به افسون شیشه دربندم

من ارچه آدمی‌ام خونم از تبار پری‌ست

 

ز سرّ دفتر حُسن زمانه آگه باش

کتاب حکمت گل وقف دانش نظری‌ست

 

 

 

 

 

یادشان آباد

آن سبک‌بالان که خون پَر می‌زند در بال‌شان

آفتاب افتاده در آیینۀ اقبال‌شان

 

باغ ، صدها غنچۀ نشکفته دارد زیرِسر

نیست آن عطری که پیچد در حریم حال‌شان

 

آبروی جان پاکان بین که هرجا می‌روند

می‌رود شمشیر دشمن هم به استقبال‌شان

 

یادشان آباد آن مرغان که هنگام سحر

شعله زد گل درمیان برگ‌های بال‌شان

 

چشم من گر در پی یار است معذورم بدار

خوبرویان می‌برند آیینه را دنبال‌شان

 

باش تا این نیک‌گفتارانِ خوش‌پندار نیز

واشود صبح قیامت نامۀ اعمال‌شان

 

رهزنان جان ما این شوخ چشمانند آه

جان ما؟ نوذر برو شوخی مکن با مال‌شان

 

 

 

 

 

افسانۀ جم

سحر چو قصۀ پیمانه در میان افتاد

می آتشی شد و در جانِ این و آن افتاد

 

گلِ حدیث گریبانت از لبم چو شکفت

پیاله را ز هوس آب در دهان افتاد

 

شبی ز شیونِ جامی شکسته دانستم

به خاک‌پای تو آسان نمی‌توان افتاد

 

سبو فسانۀ فرجامِ جام جم می‌گفت

ستاره خون شد و از چشم آسمان افتاد

 

دهانِ جام چنان باز ماند از حیرت

که شیشه خم شد و اشکش ز دیدگان افتاد

 

درود باد به رندی که چون پیاله گرفت

نخست یادِ حریفانِ خسته‌جان افناد

 

 

 

 

 

زمزمه‌هایی دیگر

خیز و بگشا درِ گلفامِ دعایی دیگر

رهروان را بزن از دور صلایی دیگر

 

بازکن پنجرۀ ذکر سحرخیزان را

نفسی تازه کن ای دل به هوایی دیگر

 

قدمی رنجه بفرمای به گلگشت و ببین

که جهان ساخته خوش دورنمایی دیگر

 

گل به سر ریخته از خاکِ قیامت صدرنگ

مرغ بگشاده درِ زمزمه‌هایی دیگر

 

خونِ منصوریِ صد غنچه بجوش آمده ، باد

کرده پیراهنِ ایوب قبایی دیگر

 

عقل سبزم به در میکدۀ عشق ببر

بنمایَش فلکِ سرخِ فضایی دیگر

 

صبر اکسیرِ عتیقی‌ست ولیکن امروز

می‌فروشند ظفر را به بهایی دیگر

 

تا نهی گوش به دیوار سحرگاه چو یاس

کرده‌ام تعبیه از نور صدایی دیگر

 

مانده گامی ز سرم تا قدمت وای اگر

ندهد دست درین فاصله پایی دیگر

 

حقّ سی سال ادب بندگی خواجه مراست

سخنم بیهده ننشسته به جایی دیگر

 

 

 

 

 

مهر او نگذاشت

نمود روی و برای گل آبرو نگذاشت

گذاشت لب به لبم جای گفت‌وگو نگذاشت

 

ز هرطرف که به من بروزید همچون سرو

دلم مراتب تعظیم او فرونگذاشت

 

کجا به کعبۀ محرم‌نواز او ره یافت

دلی که سجدۀ رویش ز چارسو نگذاشت

 

کجا ز پرده درآمد که طایر ملکوت

هزار پردۀ تحریر در گلو نگذاشت

 

دلا منال که اقبال من سیاه بود

مگو زمانه به گلزار رنگ‌وبو نگذاشت

 

هنوز شب درَد از شرم پیرهن که پگاه

نماز مهر بدان چهرۀ نکو نگذاشت

 

بغیر بوی وصالش که جاودانه بود

زمانه در دل من هیچ آرزو نگذاشت

 

هزار مرتبه رفتم ز شعر شویم دست

بجانِ نوذرِ شیدا که مهر او نگذاشت

 

 

 

 

 

خواب صد آینه

شبِ اخترشکنان روزِ سحرخیزان است

چه لطائف که درین صبحِ پس از باران است

 

خواب صد آینه را بر ورق گل بسته‌ست

سرِ هر قطرۀ اشکی که براین دامان است

 

دوش جامی زدم آن‌گونه و بنمود مرا

آنچه از دیدۀ صاحبنظران پنهان است

 

قطره و طاقت هنگامۀ دریا هیهات

آنچه سامان نپذیرد ، سرم اینک آن است

 

ای رُخت معنیِ زیباییِ عالم برگرد

که دراین آینه تصویر تو سرگردان است

 

 

 

 

 

 

قول و غزل

رندی که ره به خلوت سرّ کلام یافت

منشور تیغ را ز سکوت نیام یافت

 

مفتیّ عاشقان جهانش حلال کرد

اشراق را که شحنۀ شهرش حرام یافت

 

پرسیدم از شهید تو احوال کار گفت

عظم رمیم راحت روح عظام یافت

 

زخمی که در شبِ جگرم نعره می‌کشید

از یمنِ تیغ حضرت او التیام یافت

 

آن نقد لعل‌فام که مقبول خاص بود

در کارِ عشق کرده شد اقبالِ عام یافت

 

غیر از دلم که واسطۀ بستگان توست

مشکل کسی ز دودۀ جم راز جام یافت

 

تفسیرِ حُسن با قد تو معتبر فتاد

معنای عشق با دل من حدّ تام یافت

 

برخیز تا به عالم و آدم شود نثار

آن طرفه‌ای که سرو تو اندر قیام یافت

 

کس ناله برندارد ازین دست تا ابد

یعنی غزل به دور تو حسن ختام یافت